درد شدیدی دارم
شبیه به مرگ
چشمانم همانند مرداب شده
اشکم درونش بوی تعفن گرفته
مغزم مانند شوره زاری شده
که هیچ چیز درونش نمی جنبد
لبانم مانند چوب شده
چوبی که سالیان سال آفتاب داغ مرداد دیده
رگ هایم همانند رود هایی شده
که سال هاست رویای جاری شدن آب را
در ذهنشان می پرورانند
دست و پایم هم که دیگر به فسیل بدل شده
قلبم یک در میان می تپد
آرام و بی صدا
خونی که ندارم
ولی احساسی را به تمام بدنم می فرستد
احساسی که باعث می شود
عاشق این زندگی باشم
احساس عشق تو
که عظیم ترین نیروی زندگیم است